هرچه داریم زِ توست
جاسوسان، محمود غزنوی را خبر کردند که اَیاز که بیش از همه مورد مدارا و احسان و انعام و اهتمام شما بوده و هست و از هیچگونه موهبت در باب ایشان دریغ نداشته و ندارید، چندی است که مشکوکانه با خانهای در یکی از محلات قدیمی شهر، در رفت و آمد است و هیچ دور نمینماید که در پی این ماجرا، دسیسه و توطئه و نیرنگی باشد که البته برای دولت و دربار شما بسی زیانبار است.
محمود، بیآنکه شیوه خود را تغییر داده باشد، با ایاز گفت: شنیدهام گاه گاه به یکی از خانههای شهر، آمد و شد داری؛ و من بیعلاقه نیستم که آنجا را با چشمان خود ببینم. ایاز بیآنکه کمترین بیم و هراس را به خود راه دهد، با بیباکی تمام پذیرفت و گفت: هیچ مانعی در کار نمیبینم و در این زمینه، درنگ و کندی روا نیست.
هر دو به راه افتادند و به خانه رسیدند. ایاز درب را گشود، تعارف کرد، وارد شدند. خانهای محقر بود و بر زمین پر خاک و غبارِ آن نیز گلیمی پاره که حتی به کمترین بها، مشتری و خریدار نداشت؛ و در گوشهای دیگر نیز پوستینی فرسوده که تهیدستان نیز آن را خوش نمیداشتند؛ و گوشهای دیگر نیز اسباب منزل که هیچ به کار نمیآمد.
محمود که در شگفتی فرو بود، با حیرت تمام پرسید: در این خانه، چیزی دیگر نیست؟! ایاز گفت: جز آنچه پیش چشمان شماست، چیزی دیگر وجود ندارد. پرسید: هر روزه، پیش از آنکه به دربار بیایی، به اینجا میآیی، چرا؟! این خانه گِلین و بیمقدار کجا و آن دربار شکوهمند کجا؟! و نیز این پوستین کهنه کجا و آن جامههای زربافت، حریر، اطلس و فاخر کجا؟!
ایاز آهی کشید و گفت: آن بیماری که دامنگیر بشر است؛ و نیز زشت و خطرخیز، خودفراموشی است؛ و برترین دانش؛ و زیباترینِ آن، آگاهی و وقوف بر خویشتن است. محمود! اگر روزی خود را به اینجا نرسانم، بیم آنست که به همین بیماری مُهلک و هولناک آلوده شوم. وقتی به اینجا میآیم، انحراف و اختلالی در خود نمیبینم و رذیلتهای اخلاقی همچون: خودپسندی، کبر؛ و منیتها سراغم را نمیگیرند. چون همین خانهی گلین و آن گلیم کهنه و پوستین پُر وصلهی فرسوده، روزی خانه و فرش و جامه من بودهاند و هیچ گمان نمیبردم که دست تقدیر، مرا در زمرهی درباریان تو قرار دهد؛ و نه در خیالم میگنجید که نسیم مهر تو را اینگونه نصیب بَرَم و غرقهی این همه نعمتهای بیشمار باشم. پس آنچه اکنون دارم، نه از خود که از تو دارم و برای اینکه اینهمه فراموشم نشود، هر روزه به اینجا میآیم و با خود میگویم: ایاز! تو این بودی و نه بیشتر؛ و آنگاه به دربار میآیم و با خود میگویم: آنچه داری، نه از توست که از محمود است.
محمود که سراسر وجد و نشاط بود، گفت: ایاز! اکنون ذره ذرههای وجودم، مالامال از مهر توست.
حال، داستان محمود و ایاز، شرحی است بر احوال ما و پروردگار عزیز عالم که سلطان هستی است.
آری، پیش از این، آنچه داشتیم، چیزی کمتر از داشتههای ایاز بود؛ بلکه چیزی نبودیم جز خاک.
راستی، جوانمردان! این همه موهبتها از کجاست؟ و از کیست؟
- چرا گذشتهی خویش را از یاد بردهایم؟
- چرا به خاک بودن خویش نظر نمیافکنیم؟
- و چرا نعمتها را که از ماست، یاد نمیکنیم؟
هزاران مرحبا بر مولانا علی (ع) که در اوجِ علی بودن، صورت بر خاک داشت و از خود اینگونه یاد میکرد:
«أَنا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الحَقِیرُ المِسْکِینُ المُستَکِینُ»؛
خدایا! ناتوانم و خوار و کوچک و نیازمند و زمینگیر.
و در یک سخن، پوچم و هیچ؛ و آنچه دارم، روزی از کفم خواهد رفت و هیچ خواهم شد.
ارائه شده توسط استاد، انتشار به تاریخ 12ر7ر1396
التماس دعا ی خیر - الّلهم عجّل لِولیک الفرج
منبع: کانال اطلاع رسانی حاجیه خانم اکبری - روحشان در اعلی علییین با ائمه اطهار محشور باد.