بفرمایید یک لقمه معنوی نوش کنید: یک لقمه راستگویی
از بزرگترین نعمتهای خداوند بزرگ، نعمت نطق و بیان است که خداوند به انسان ارزانی داشتهاست. حکما و فلاسفه، نطق را مظهر تفکر و تعقل دانسته و بدین لحاظ آن را فصل ممیز انسان میدانند. اساس و مبنای نطق و بیان در انسان، قوهی عاقلهی اوست. این ارتباط و وابستگی به قدری شدید است که اندک اختلال در دستگاه قوهی عاقله یعنی مغز انسان، در قوهی نطق و بیان او اثر میگذارد. هر چه قوهی تفکر منسجمتر باشد، قدرت بیان بهتر و کیفیت آن منظمتر خواهد بود.
حضرت مولای متقیان علی (ع) فرمودند: «کَلامُ الرَّجُلِ میزانُ عَقْلِهِ»؛ سخن مرد، نشان دهندهی عقل اوست.
از نظر حضرت مولا علی (ع) سخن هرکس، وسیلهی سنجش عقل اوست. که فرمودند: سخن بگویید تا شناخته شوید چرا که انسان (عقل و شخصیت انسان) در زیر زبان خود پنهان است.
نُطق و بیان از دو جهت حائز اهمیت است:
1- قوهی نطق و بیان، مبین قوهی تفکر و تعقل در انسان است؛ و آنقدر دارای اهمیت است که خداوند در قرآن پس از تعلیم قرآن و آفرینش انسان، تعلیم نطق و بیان را متذکر میشود و میفرماید: «الرَّحْمَنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَیَانَ». خداوند رحمان قرآن را تعلیم فرمود، انسان را آفرید و به او نطق و بیان تعلیم فرمود.
2- اینکه نطق در واقع ترجمانِ دل انسان است. آنچه را که انسان در درون خود دارد به وسیلهی نطق و بیان ابراز میدارد و موجودات دیگر قطعاً چنین قدرتی ندارند.
مولای ما فرمودند: «اللِّسانُ تَرجُمانُ الجَنانِ»؛ زبان، ترجمان دل است. باز فرمودند: «الألسُنُ تُتَرجِمُ عَمّا تُجِنُّهُ الضَّمائرُ»؛ زبانها آنچه را که در درون انسانها پوشیدهاست، بازگو میکنند.
اما باید دقت داشته باشیم که ارزش نطق و بیان به این نیست که چه کس سخن میگوید بلکه به این است که چه میگوید، چگونه میگوید و برای چه میگوید؟
خداوند در قرآن وقتی که انسان را ارزشگذاری میکند، بیشترین ارزش را بر تقویٰ میگذارد «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ»؛ گرامیترین شما نزد خداوند (دقت بفرمایید) با تقواترین شماست.
و سپس برای معرفی اهل تقویٰ، نشانههایی بیان میکند که مردم دچار اشتباه نشوند و برای هر کسی دفتر پرهیزکاری باز نکنند!
خداوند میفرماید: «أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ»؛ آنان کسانی هستند که راست میگویند و آنان متقین هستند.
و باز در جای دیگر میفرماید: «وَ کُونُوا مَعَ الصّادِقینَ»؛ همراه با اهل صدق و راستگویان حرکت کنید و با آنان باشید.
انسان برای اینکه به راحتی بتواند در اجتماع زندگی کند، کار و فعالیت داشته باشد، با مردم با خیال راحت معاشرت کند؛ باید بتواند به دیگران اعتماد نماید. مسلماً وقتی در درون انسان شک و تردید نسبت به فرد یا جامعه یا چیزی وجود دارد، خیال انسان در رابطه با آن راحت نیست و انسان احساس آرامش دل نمیکند.
یکی از راههای جلب اعتماد، بلکه میشود گفت مؤثرترین وسیله برای جلب اعتماد، راستگویی است و خطرناکترین دشمن انسان، دروغ است.
مولای ما فرمودند: همیشه راستگویی را پیشه کن چرا که آن کس که در سخنان خود راستگو باشد قدر و مقامش در جامعه بالا میرود.
البته این فضیلت اخلاقی هم مانند دیگر فضایل اخلاقی ریشههایی در اعماق جان انسان دارد که علمای اهل فن فرمودهاند: راستگویی ریشه در چند چیز دارد از جمله:
- اعتماد به نفس و نداشتن عقدهی حقارت، انسان را به راستگویی دعوت میکند.
- شجاعت و شهامت ذاتی و اکتسابی سبب میشود که انسان واقعیتها را بگوید.
- پاک بودنِ حساب و نداشتن نقطهی ضعف سبب میشود که انسان گرایش به راستگویی پیدا کند.
- ایمان به خداوند سبحان و روز قیامت و برخورداری از تقوای الهی عامل اصلی صدق و راستگویی هستند.
از آنجایی که نطق و بیان و زبان، مهمترین کلید دانش، فرهنگ، عقیده و اخلاق است و اصلاح آن، سرچشمهی همهی اصلاحات اخلاقی و انحراف آن سبب انواع انحرافات است؛ اصلاح زبان و بیان، اهمیت فوق العادهای در بحثهای اخلاقی به خود گرفتهاست تا آنجا که فرمودهاند: «ایمان هیچ بندهای درست نمیشود تا آنکه دلش درست گردد و دلش درست نمیشود تا آنکه زبانش درست شود.»
یکی از راههای اصلاح زبان، سکوت است.
مولای ما فرمودهاند:
- هرکس سخن بسیار گوید، خطایش بیشتر میشود،
- و هرکس خطا و لغزشش بیشتر شود، شرم و حیایش کمتر میشود،
- و هرکس حیایش کم شود، تقوایش کم میشود،
- و هرکس تقوایش کم شود، دلش میمیرد،
- و هرکس که دلش بمیرد، داخل آتش دوزخ میشود.
و علمای اخلاق میگویند: میوهی سکوت، نورانیت قلب است و سرازیر شدن اسراری به قلب که قبلاً نبودهاست.
حکایت مدعیان دروغگو:
تنگدستی وامانده به راه، بر دختر امیری عاشق شد. همه شب زاری میکرد و آه میکشید تا خبر به دختر دادند که عاشقی چنین دل خسته داری. دختر را مهر بر وی بجنبید، گفت: بروید او را نزد من بیاورید. چاکران رفتند و عاشق بیزر را نزد دختر بردند. امیرزاده که دلداده را سخت نزار و درهم دید، گفت: چه میگویی و چه میخواهی؟ مرد عاشق گفت: تو را میخواهم و تو را میجویم! دختر گفت: تو که زر نداری، مرا چگونه توانی به زنی گرفت؟! عاشقپیشهی تنگدست گفت: تو را میخواهم که به زر برسم! دختر از این گفته سخت برنجید و خشمگین شد، غلامان خود را بخواست و دستور داد که سر از تن عاشق به تیغ جدا کنند.
مدعیِ دروغگو، امان خواست و به گریه درآمد، دختر را رحم آمد، گفت: یا ترکِ عشق من بگو و از این شهر بیرون برو و یا میگویم هماکنون گردنت را به تیغ بزنند. عاشق گفت: به جان، اطاعت کنم و هماکنون خانه بپردازم و از شهر بیرون بروم. سخن هنوز در دهانش بود که دوان دوان از نزد دختر برفت؛ خود را به دروازهی شهر رسانید و از شهر خارج شد. خبر به دختر دادند، بیدرنگ غلامی ستَبربازو را به دنبالش فرستاد و گفت هر جا که او را دیدی سرش را از تنش بینداز! ندیمهی امیرزاده که در کنار دختر نشسته بود، گفت: گناهِ این بینوا چه بود که دستور دادی جان او را فدای تو سازند و خونش را بریزند؟ دختر گفت: گناه از این بزرگتر چه میتواند باشد که این مرد لاف عشق میزد ولی دوری از یار را پذیرفت و از جانبازی پرهیز کرد. اگر این مرد در عشق راستگو بود و فرار از شهر را قبول نمیکرد و میگفت که "به رضای تو از سرِ جان برمیخیزم، اینک این سر من و این تیغ تو" با همهی تنگدستی و بیزری که داشت، بر دیده جایش میدادم و بر تخت مینشاندمش و به خدمتش کمر میبستم و بندهوار در پای تختش دست به سینه میایستادم. اما چون این مرد را چنین لافزن و خودپرست دیدم، دستور کشتنش را دادم تا عبرت دیگران شود و دیگر کسی را یارای آن نباشد که به گزاف، لاف عشق زند!
صلوات
ارائه شده توسط استاد، انتشار به تاریخ 27ر2ر1396
التماس دعا ی خیر - الّلهم عجّل لِولیک الفرج
منبع: کانال اطلاع رسانی حاجیه خانم اکبری - روحشان در اعلی علییین با ائمه اطهار محشور باد.